معنی رود خراسان

حل جدول

رود خراسان

اترک، سرخاب، سیاهو، کشف رود، سفید رود

لغت نامه دهخدا

رود

رود. (اِخ) قصبه ای در خراسان. صاحب شدالازار آرد: در خراسان دو جا بنام سنگان مشهور است اول قریه ٔ سنگان که در نزدیکی قصبه ٔ رود حاکم نشین خواف واقع است... (شدالازار ص 539).

رود. (پسوند) جزء ترکیبی برخی از ترکیبات بمعانی مختلف رود است، نظیر: اچه رود. ارده رود. ازرود. ازن رود. اسپه رود. استانک رود. اسفی رود. الم رود. الیشررود. امیررود. اندرود. انگرود. اهلم رود. اودروه رود. اوزرود. اوشیان رود. بریشرود. بزرود. پی بورود. پادنگ رود. پارود.پاین رودپی. پسندرود. پلنگ رود. پلورود. پهدررود. پیت رود. تجن رود. ترکرود. توسکارود. تیل رودسر. جاجرود. چپک رود. چلکرود. چورود. حچه رود. خرک رود. خرمارود. خشک رود. خشک رودپی. خمام رود. خواسته رود. خوردرود. خوره تاوه رود. خیرود. خیرودکنار. دارارود. داررود. درکلارود. دزدکه رود. دزدکه رودسر. دورودمحله. رستم رود. زارم رود. زاغ رود. زاینده رود. زرن رود. زرین رود. زنده رود. زنگانه رود. زیارت خواسته رود. ساری رودپی. سالارودکلا. سبک رود. سرخرود. سرداب رود. سفیدرود. سلم رود. سلم رودسر. سیاه رود. سیاه رودپی. سیاه کلارود. سیگارود. سیه رود. شاه رود. شمعجارود. شیخ رود. شیره رود. شیرود. شیمرود. صفارود. ضیارود. طیزنه رود. عیسی رود. فیکارود. کهرود. کاردگرالیشر رود. کاظم رود. کچه رود. کچه رودسر. کرک رود. کرک رودسر. کرکورود. گرگان رود. کلارود پی. کلنگ رود. کلورودپی. کلی رود. کم رود. کنسه رود. کهررود. گرگرود. گرماب رود. گرمرود. گرمردوپی. گزاف رود. گلزرود. گنج رود.گنداب رود. گیله رود. لاله رود. لنجرود. لنگرود. لیرود.مکارود. منزه رود. میان دورود. میرانه رود. میررود. میرود. ناسرود. نسیه رود. نشتارود. نمک آب رود. نورود. نورودسر. نیرود. نیسه رود. والارود. ولارود. ولم رود. هاشم رود. هرده رود. هردورود. هلیرود. یازررود. یالورود.

رود. [رَ] (ع ص) ریح رود؛ باد نرم. (منتهی الارب). باد نرم وزش. (از اقرب الموارد).

رود. (اِ) به یونانی ورد است. (فهرست مخزن الادویه). گل سرخ.

رود. (ع مص) به جنبش درآمدن و نسیم وار وزیدن باد. (از معجم متن اللغه). رَود. رَوَدان. (معجم متن اللغه). رجوع به رَود و رودان شود. || (حامص) آهستگی و نرمی، و گویند: امش علی رود؛ یعنی آهسته خرام. و تصغیر آن رُوَید است. (منتهی الارب). امش علی رود؛ آهسته برو. (از اقرب الموارد).

رود. (اِ) رودخانه ٔ عظیم و سیال. (برهان قاطع). رودخانه یعنی آب عظیم. (آنندراج). نهری که عظیم و جاری باشد. (غیاث اللغات). رودخانه. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). نهر عظیم و سیال. (ناظم الاطباء). آب جاری فراوان که لفظ دیگر فارسی آن دریا و عربیش نهر و شط است. (از فرهنگ نظام). درحدودالعالم آمده: رود بر دو ضرب است یکی طبیعی است و دیگر صناعی، اما رود صناعی آن است که رودکده های اوبکنده اند و آب بیاورده اند از بهر آبادانی شهری را یا کشت و برز ناحیتی را، و بیشترین رود صناعی خرد بودو اندر او کشتی نتواند گذشتن. و شهر باشد که او را ده رود صناعی است کمتر یا بیشتر، و این آبها اندر خوردن و کشت و برز و گیاه خوارها بکار شود و عدد این رودهای صناعی نه محدود است که اندر آن بهرزمانی زیادت و نقصان افتد. و اما رود طبیعی آن است که آبهایی بودبزرگ که از گداز برف و چشمه هایی که از کوه و روی زمین بگشاید و برود و خویشتن را راه کند و رودکده ٔ وی جایی فراخ شود و جایی تنگ، و همی رود تا به دریایی رسد یا به بطیحه ای. و از این رودهای طبیعی هست که سخت عظیم نیست و آن به آبادانی شهری یا ناحیتی بکار شودچون رود بلخ و رود مرو، و بود که از یک رود طبیعی رودهای بسیار بردارد و بکار شود و آن عمود رود همی رود تا به دریا رسد یا به بطیحه ای چون فرات -انتهی. جریان طبیعی آب را گویند در سطح زمین که از جوبیار بزرگتر و در بستر یا کانال معین و مشخصی جاری باشد. معمولا رودها به اقیانوس یا دریا و یا دریاچه فرومیریزندولی بندرت بعضی از رودها در زمینهای خلل و فرج دار بزیر زمین فرومیروند و در بعضی از سرزمینهای خشک و لم یزرع بخار میشوند و این نوع رودها را «رودهای ضایعشده » گویند. در برخی از نقاط زمین آب رودها در زمین فرومیروند و در طی مسیر خود چند بار در سطح زمین ظاهر و بار دیگر ناپدید میگردند. رودهایی را که دارای بستری با برشهای کامل و شیبی منظم باشد رودهای جوان نامند و رودهای پیر رودهایی را گویند که دره های آن بمرور ایام فرسایش یافته و وسیعتر شده باشد:
تا چون بهار گنگ شد از روی او جهان
دو چشم خسروانی چون رود گنگ باشد.
خسروانی.
بدو گفت مردی سوی رودبار
به رود اندرون شد همی بی شنار.
بوشکور.
سوی رود با کاروانی گشن
زه آبی بدو اندرون سهمگین.
بوشکور.
به جوی و به رود آب را راه کرد
به فر کیی رنج کوتاه کرد.
فردوسی.
به جایی که بودی زمین خراب
و گر تنگ بودی به رود اندر آب.
فردوسی.
به تن ژنده پیل و به جان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل.
فردوسی.
هر قطره ای ز جودت رودی است همچو جیحون
هر ذره ای ز حلمت کوهی است چون بذیل.
رفیعی.
دلش نگیرد از این دشت و کوه و بیشه و رود
سرش نگردد از این آب کند و کوره و خرّ.
عنصری.
با سرشک سخای تو کس را
ننماید عظیم رود فرب.
عسجدی.
بیارامیدند و برآن جانب رود... بسیار استر سلطانی بسته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). سواری دویست خویشتن در رود افکندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 251). دیگر روز از دو جانب رود ایستاده بودند به نظاره. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262).
تو آن رودی که پایانت ندانم
چو دریا راز پنهانت ندانم.
نظامی.
چنین گفت کافزون تر از کوه و رود
جهان آفرینت رساند درود.
نظامی.
مگر کآب آن رودچون آب رود
به خشکی کشی تری آرد فرود.
نظامی.
این جمله رودهای عظیم است که سنگهای گران بگرداند و به سر سوار درآید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 409).
و رجوع به رودخانه و دائرهالمعارف بریتانیکا و جغرافیای عمومی تألیف دکتر احمد مستوفی ج 1 شود.
- تندرود، رودی که جریان آب آن سریع باشد. رودی که بر اثر شیب زیاد بستر آب آن تند و سریع جاری گردد:
چو شبدیز من رفت از ین تندرود
ز من باد بر دوستداران درود.
نظامی.
- خشک رود، رود خشک. رودی که آب نداشته باشد. رودی که بر اثر نباریدن باران و کم آبی بستر آن خشک شده باشد:
بوالعجب بازی است در هنگام مستی باز فقر
کز میان خشک رودی ماهیان تر گرفت.
سنایی.
اگر باران بکوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی.
سعدی.
- رود خون، رودی که در آن بجای آب خون جاری باشد. از باب مبالغه گریستن بسیار و جریان خون فراوان را برود خون تشبیه کرده اند:
راند بسی رود خون از پی خصمان و خصم
زیر پل سکه شد پول به سر درشکست.
خاقانی.
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند.
حافظ.
|| رودخانه ٔ آمو. (برهان قاطع). رود آمو. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری). نام فارسی جیحون است. (نخبهالدهر دمشقی). || فرزند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری). فرزند و پسر، و آن را در وقت تصغیر رودک گویند. (آنندراج). فرزند و پسر و دختر. (ناظم الاطباء). رودبزبان عجم کودک بود. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 78):
چو چشمش به رود گرامی رسید
ز اسب اندرآمد چنان چون سزید.
فردوسی.
آسمان از صفت تربیت دولت تو
بمقامی است که باشد صفت مادر و رود.
نجیب الدین گلپایگانی.
زهی دولت مادر روزگار
که رودی چنین پرورد در کنار.
سعدی (بوستان).
دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسری بهتر از این.
حافظ.
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنار دامن من همچورود جیحون است.
حافظ.
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند.
حافظ.
نه هر شریری پور آورد چو قاآن راد
نه هر ضریری نغز آورد چو یوسف رود.
هدایت (از آنندراج).
- رودم ای رود، جمله ای است که زن یا مرد فرزندمرده در نوحه گری مرگ فرزند گوید. (یادداشت مؤلف).
|| نام سازی است که نوازند. (برهان قاطع) (آنندراج). نام قسمی از ساز است. (فرهنگ نظام). آلتی است موسیقی از ذوی الاوتار. (یادداشت مؤلف). نوعی از سازهای زهی بوده است:
هیچ راحت می نبینم در سرود و رود تو
جز که از فریاد و زخمت خلق را کاتوره خاست.
رودکی.
باز تو بی رنج باش و جان تو خرم
با نی و با رود و با نبید فناروز.
رودکی.
گوش تو سال و مه به رود و سرود
نشنوی مویه ٔ خروشان را.
رودکی.
برآمد ابر پیریت از بناگوش
مکن پرواز گرد رود و بگماز.
کسایی.
بر آن جامه بر مجلس آراستند
نوازنده ٔ رود و می خواستند.
فردوسی.
همه شب ببودند با نای و رود
همی داد هرکس به خسرو درود.
فردوسی.
بسازید نوحه به آواز رود
به بربط همی مویه زد با سرود.
فردوسی.
روزی شراب میخورد بر سماع رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 683).
گشتند ستوروار تا کی
با رود و می و سرود و ساغر.
ناصرخسرو.
زی رود و سرود است گوش سلطان
زیرا که طغان خانش مهمان است.
ناصرخسرو.
بس کن آن قصه ٔ رباب کزآن
زرد ونالان شدی چو رود و رباب.
ناصرخسرو.
مغنی سحرگاه بر بانگ رود
بیاد آور آن پهلوانی سرود.
نظامی.
همه آراسته با رود و جامند
چو مه منزل بمنزل میخرامند.
نظامی.
گر ز خود غافلم به باده و رود
نیستم غافل از سپهر کبود.
نظامی.
لیکن شب و روز در خرابات
با رود و سرود و نقل و جامیم.
عطار.
مغنی بزن آن نوآیین سرود
بگو با حریفان به آواز رود.
حافظ.
- زنگانه رود، سازی که زنگیان نوازند. (شرفنامه ٔ نظامی چ وحید دستگردی حاشیه ٔ ص 130):
چو زنگی درآمد به زنگانه رود
ز شهرود رومی برآمد سرود.
نظامی.
- سه رود، چنگ و رباب و بربط. (یادداشت مؤلف).
- شهرود رومی، ساز رومیان. (شرفنامه ٔ نظامی چ وحید دستگردی حاشیه ٔ ص 130). رجوع به زنگانه رود در سطور قبلی شود.
|| مطلق ساز و غنا. (یادداشت مؤلف). نغمه و سرود. (ناظم الاطباء) (ازاستنگاس):
همی بود یک ماه در نیمروز
گهی رود میخواست گه باز و یوز.
فردوسی.
ببودند یک هفته با رود و می
بزرگان در ایوان کاوس کی.
فردوسی.
بفرمود تا خوان بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند.
فردوسی.
|| تاری که بر روی سازها کشند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). تار ساز. (فرهنگ نظام).شِرعَه. وتر. (نصاب الصبیان) (السامی فی الاسامی). تار ساز چرا که از روده ٔ بچه ٔ گوسپند سازند پس تار آهنی را روده نگویند و از بس که در این معنی شهرت دارد مجازاً ساز را نیز نامند. (غیاث اللغات). تار یا زه سازهای موسیقی. زه تافته. (یادداشت مؤلف):
یک تازیانه خوردی بر جان از آن دو زلف
کز زخم آن بماندی پیچان چو رود شیب.
رودکی.
مثال طبع مثال یکی شکافه زن است
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
دقیقی.
کار دنیا را همان داند که کرد
رطل پر کن رود برکش بر رباب.
ناصرخسرو.
طنبوری هشت رود ساخته بودند، همی زدند و سرود همی گفتند. (مجمل التواریخ و القصص).
تا بنوای مدیح وصف تو برداشتم
رود رباب من است روده ٔ اهل ریا.
؟
به بربط چون سر زخمه درآورد
ز رود خشک بانگ تر درآورد.
نظامی.
مغنی بیا ز اول صبح بام
برآن زخمه ٔ پخته بر رود خام.
نظامی.
- رود گسستن، پاره شدن زه ساز:
همی زن این نوا تا نگسلد رود.
(ویس و رامین).
پندار ای اخی که بمانی تو جاودان
گر رود نگسلد ره جاوید میزنی.
سنایی.
|| زه کمان حلاجی. (برهان قاطع). زه کمان حلاجی و جز آن. (ناظم الاطباء). زه کمان. (آنندراج). || روده ٔ گوسفند و غیره. (برهان قاطع) (از غیاث اللغات). رودگان و رودگانی. (فرهنگ جهانگیری). صاحب آنندراج آرد: زه کمان و تار ساز همه مجاز از این معنی است. روده و معا. (ناظم الاطباء). || سرور و شادمانی. (ناظم الاطباء) (از استنگاس). || گفتگوی خوش آیند و فرح انگیز. (ناظم الاطباء) (از استنگاس). مجلس شادی و عشرت. (ناظم الاطباء). شادی و عشرت مجلس باده نوشی و مهمانی. || گریه و ناله، و در اصفهان این لفظ در تکلم هست و گویند فلان رود میزد یعنی گریه ٔ با ناله میکرد. در اوستا رود و در سنسکریت هم رود [دَ] بمعنی گریه و ناله است. (فرهنگ نظام).


خراسان

خراسان. [خ ُ] (اِخ) در اساطیر قدیم ما نام شهرها را غالباً نام شخص سازنده ٔ آن می شمردند و مستوفی آرد: خراسان پسر عالم و عالم پسر سام است و عراق پسر خراسان می باشد. (از تاریخ گزیده چ لیدن ص 27).

خراسان. [خ ُ] (اِ) مشرق است که در مقابل مغرب باشد. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) (مفاتیح):
از خراسان برد مه طاووس وش
سوی خاور میخرامد شاد و خوش.
رودکی.
مهر دیدم بامدادان چون شتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.
رودکی.
|| خورشید. (از شرفنامه ٔ منیری):
اگر بر جنابت نه جامی گرفت
خور آسان خراسان کجا می گرفت.

خراسان. [خ ُ] (اِخ) خراسان در زبان قدیم فارسی بمعنی خاور زمین است. این اسم در اوائل قرون وسطی بطور کلی بر تمام ایالات اسلامی که در سمت خاور کویر لوت تا کوههای هند واقع بودند، اطلاق می گردید و به این ترتیب تمام بلاد ماوراءالنهر را در شمال خاوری به استثنای سیستان و قهستان در جنوب شامل می شد. حدود خارجی خراسان در آسیای وسطی بیابان چین و پامیر و از سمت هند جبال هندوکش بود. ولی بعدها این حدود هم دقیقتر و هم کوچکتر گردید تا آنجا می توان گفت خراسان که یکی از ایالات ایران در قرون وسطی بود از سمت شمال خاوری از رود جیحون به آنطرف را شامل نمی شد ولی همچنان تمام ارتفاعات ماورای هرات را که اکنون قسم شمال باختری افغانستان است، در برداشت. معالوصف بلادی که در منطقه ٔ علیای رود جیحون، یعنی در ناحیه ٔ پامیرواقع بودند؛ در نزد اعراب قرون وسطی جزء خراسان، یعنی داخل در حدود آن ایالت محسوب می شدند. ایالت خراسان در دوره ٔ اعراب، یعنی در قرون وسطی به چهار قسمت (چهار ربع) تقسیم می گردید و هر ربعی بنام یکی از چهارشهر بزرگی که در زمانهای مختلف کرسی آن ربع یا کرسی تمام ایالت واقع گردیدند و عبارت بودند از: نیشابور، مرو، هرات و بلخ. پس از فتوحات اول اسلامی، کرسی ایالت خراسان مرو و بلخ بود، ولی بعدها امرای سلسله ٔ طاهریان مرکز فرمانروایی خود را بناحیه ٔ باختر برده، نیشابور را که شهر مهمی در غربی ترین قسمتهای چهارگانه بود، مرکز امارت خویش قرار دادند. (از سرزمینهای خلافت شرقی ترجمه ٔ فارسی ص 408، 409). آنچه در فوق گذشت وضع خراسان بگذشته بوده است و اما پس از جنگ هرات بسال 1249 هَ.ق. خراسان به دو قسمت تجزیه شد، قسمتی که در مغرب هریرود واقع بود؛ جزء ایران و قسمت دیگر به افغانستان ضمیمه گردید و یکی از چهار ایالت ایران نام گرفت و ایالت خراسان (یعنی خراسان واقع در غرب هریرود) بحدود زیر است: شمال: ماوراءالنهر و قسمتهایی که از آن جدا شده است، مشرق: عراق عجم و استرآباد، طول آن از شمال بجنوب 800 و از مشرق بمغرب 480 کیلومتر و مساحت آن قریب 220000 کیلومتر میباشد (قدری بزرگتر از انگلستان). زمین خراسان عموماً کوهستانی وارتفاع کوههای آن در شمال و مشرق بیشتر و امتداد آنها عموماً از شمال غربی بجنوب شرقی است و دره های پر آب و حاصلخیز بین این رشته ها قرار گرفت که در هر یک از آنها مراکز پرجمعیتی پی درپی دیده میشود و این مراکز سابقاً آبادتر و پرجمعیت تر بوده است و نیز کوههایی که در شمال واقع شده، پوشیده از جنگل بوده و بقایای آن جنگلها هنوز دیده میشود. در مغرب خراسان، کویر نمک و در جنوب کویر لوت واقع است. دره هایی که در این ایالت واقع شده از شمال بجنوب بدین قرارند: 1- دره ٔقوچان، شیروان و بجنورد. 2- دره ٔ سبزوار، نیشابور ومشهد. 3- دره ٔ قاینات و بیرجند. رودهای مهمی مانند اترک و گرگان و کشف رود و رود ابریشم (قراسو) در آن جاری و قسمتی از آنها بمصرف زراعت می رسد. کرسی آن مشهد و شهرهای آن: سرخس، دره گز، قوچان، بجنورد، نیشابور، جوین، سبزوار، اسفراین، جام، باخزر، خواف، تربت حیدریه، ترشیز، فردوس، گلشن (طبس)، قاینات، شاهرود، سمنان و دامغان است. (از جغرافیایی سیاسی کیهان ص 179، 210). صاحب حدود العالم آرد: خراسان ناحیت مشرق وی هندوستانست و جنوب وی بعضی از حدود خراسانست و بعضی بیابان کرکس کوه و مغرب وی نواحی گرگان است و حدود غور و شمال رود جیحون است و این ناحیتی است بزرگ با خواسته ٔ بسیار و نعمتی فراخ و نزدیک میانه ٔ آبادانی جهان است و اندر وی معدنهای زرست و سیم و گوهرهای کی از کوه خیزد و از این ناحیت اسب خیزد و مردمان جنگی ودر ترکستانست و از او جامه ٔ بسیار خیزد زر و سیم و پیروزه و داروها و این ناحیتی است با هوای درست و مردمان با ترکیب قوی و تن درست و پادشای خراسان اندر قدیم جدا بودی و پادشای ماوراءالنهر جدا و اکنون هر دویکی است و امیر خراسان ببخارا نشیند و از آل سامانست و از فرزندان بهرام چوبین و ایشان را «ملک مشرق » خوانند و اندر همه ٔ خراسان عمال او باشند و اندر حدهای خراسان پادشاهانند و ایشان را «ملوک اطراف » خوانند. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 88، 89):
خدایگان خراسان و آفتاب کمال
که وقف کرد بر او ذوالجلال عز و جلال.
عنصری.
از همه شاهان چنین لشکر که آورد و که برد
از عراق اندر خراسان وز خراسان در عراق.
منوچهری.
سلام کن ز من ای باد مر خراسان را.
ناصرخسرو.
خاک خراسان که بود جای ادب
معدن دیوان ناکس اکنون شد.
ناصرخسرو.
بنالم بتو ای علیم قدیر
ز اهل خراسان صغیر و کبیر.
ناصرخسرو.
قد ذکرنا فی کتاب فنون المعارف... ماذهبت الیه الفرس و البسط فی قسمه المعمور من الارض و نسمیهم مشارق الارض و ماقارب و ذلک من مملکتها خراسان و خر الشمس فاضافوا مواضع المطلع الیها. (التنبیه الاشراف مسعودی).
رهروم مقصدامکان بخراسان یابم
تشنه ام مشرب احسان بخراسان یابم.
خاقانی.
چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند
عندلیبم بگلستان شدنم نگذارند.
خاقانی.
آن کعبه ٔ وفا که خراسانش نام بود
اکنون بپای پیل حوادث خراب شد.
خاقانی.
عاج هندوستان و تحفه های چین و پوستینهای خراسانی. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 53). || نام پرده ای بوده است از پرده های موسیقی:
آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین
گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد
در پرده ٔ عشاق و خراسان و حجازست
از حنجره ٔ مطرب مکروه نزیبد.
سعدی (گلستان).

خراسان. [خ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان نجف آباد شهرستان بیجار. واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری نجف آباد کنار راه مالرو نجف آباد به شیرکش. این ناحیه کوهستانی و سردسیر و دارای 95 تن سکنه ٔ کرد و فارسی زبانست. آب آن از چشمه و محصولاتش: غلات و لبنیات می باشد. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران می کنند و از صنایع دستی زنان قالیچه، گلیم و جاجیم می بافند.راه آن مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

فرهنگ معین

رود

جامگان (مِ) (اِمر.) جِ رود جامه.

تعبیر خواب

رود

رود بزرگ وزیر پادشاه است. اگر بیند که آب رود زیاد شد، دلیل که مال وزیر زیاد شود. اگر بیندکه آب رود همی خورد، دلیل که از وزیر عطا یابد. اگر بیند که آب رود تیره و گندیده بود، دلیل که بیمار شود. اگر بیند آب رود سرد و خوش بود، دلیل که نوازش وزیر بکند. اگر بیند که رود خون گشته بود و می رفت، دلیل که در آن دیار خون ریختن عظیم بود، ودر میان پادشاهان. اگر بیند از آن آب خون آلود همی خورد، دلیل که از بهر طمع به داوری پادشاه افتد. اگر بیند آب رود سفید و پاک بود، دلیل که مردم عامه ثنای وزیر گویند. اگر بیند آب رود به زمین فرو رفت و هیچ نماند، دلیل عقوبت بود در آن دیار. اگر بیند در آب رود خود را بشست، دلیل که ازشر پادشاه و وزیر ایمن باشد. اگربیند در زیر آب غو طه خورد و باز برآمد، دلیل که از راز وزیر آگه شود. اگر بیند در رود رفت و جمله اعضای او گل آلود شد، دلیل که از قِبَل بازرگانی غمی به او رسد. - حضرت دانیال

رود دجله به خواب، خلیفه بغداد بود و بعضی از معبران گویند: رود دجله پادشاه مصر است و رود گر پادشاه ارمینه است و رود نیل پادشاه خوارزم است و خوردن آب از این رودها چون روشن بود در آن خیر و منفعت است که از ایشان برسد به قدر آن آب که از آن خورده بود. اگر رودی از شیر بیند و خود را در میان آن بیند، دلیل که در فتنه افتد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

فرهنگ عمید

رود

فرزند پسر یا دختر: زهی دولت مادر روزگار / که رودی چنین پرورد در کنار (سعدی۱: ۴۰)، خواهی که بر‌نخیزدت از دیده رود خون / دل در وفای صحبت «رود» کسان مبند (حافظ: ۳۶۲)،

معادل ابجد

رود خراسان

1122

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری